پرستاران ابتدا زخم های را پانسمان کردند سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.
پیرمرد غمگین شد وگفت :عجله دارم : نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . پیرمرد گفت : همسرم در خانه سالمندان است .هرروز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم . نمی خواهم دیر شود . پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم . پیرمرد با اندوه گفت : متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد : حتی مراهم نمی شناسد . پرستار با حیرت گفت : وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدای گرفته به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است ....به این میگن عشق واقعی